🌼وبـ خـواهــریــمــونــ🌼🌼وبـ خـواهــریــمــونــ🌼، تا این لحظه: 3 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
🍭آبنباتـ🍭🍭آبنباتـ🍭، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
🍫شکلاتـ🍫🍫شکلاتـ🍫، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

🌈✨خواهرونـہ هاے ما ✨🌈

:>

🌈تولد ساحلیم و یه عالمه خبر خوش😇

1399/12/16 13:44
نویسنده : 🎈خواهریا🎈
603 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااممممم😍😍😍

امیدوارم که مثل همیشه حال دلتون عالی باشه😇

اول از همه میخواستم ازتون بابت لایک هاتون تشکر کنم💛

وقتی رفتم دیدم که پست هام اینقد لایک خورده،باورم نمیشد😍🤗

عاشقتونم😋💞

شاید براتون سوال شده باشه که چرا شکلات خاطره نمینویسه؟

خب،راستش منم نمیدونم😁

تا حالا ۱۹۴۸۵۸۶۸۷۸۹۰۲۲۹۲۹ بار بهش گفتم،ولی پشت گوش انداخته😶

حالا بریم تا خاطراتم رو براتون بنویسم💫💌

چهارشنبه هفته پیش،تولد ساحل،دوست صمیمی من بود🎂

یه مهمونی محشر راه انداخته بود😍😍😍😍

اونجا،من بودم و خود ساحل و ۱۰ تا دوست دیگمون

(اخه یه مهمونی خانوادگی هم خودشون گرفته بودن:)

شکلات هم برای این نیومد که تولد دوست صمیمی من بود:|

ینی اینقد تنبله این خواهررر:|

خلاصه....

ظهر بعد مدرسه سریع سوار ماشین شدم و با مامانی رفتیم خونه ساحل اینا

تا ۱۱ شب داشتیم بازی میکردیم و خوش بودیم😍😁

یه عالمههههه هم فیلم گرفتیم و از شانس خوب همش توی گوشی منه😅😁😎

مثلا فیلم وقتی که ساحل با کله رفت توی کیک😂

فیلم وقتی که اهنگ گذاشتیم و بچه ها رفتن وسط😂👑

فیلم دیوونه بازیامون😚😶

و....

بعد هم مامانش اومد و گفت بچه ها برین بخوابین

ما هم که مثل خر ذوق کرده بودیم،رفتیم تو اتاق ساحل و جیغغغغ زدیم از خوشحالیییییییی😍😍😍😍😍😍😍😍😍

(قرار بوده ما اونشب خونه ساحل اینا بخوابیم.مامانا هم میدونستن،ولی به ما چیزی نگفته بودن تا سورپرایز بشیم:]

(بعدا مامانی بهم گفت که ساحل کل کلاسو,یعنی ۵۰ نفرو دعوت کرده بود و فقط مامان بابای ما ۱۱ نفر بهمون اجازه دادن بریم😍😍😍😍😍😘😘😍😘فدای مهربونیتون😍😍😍😍💋💘

تا ساعت ۳ داشتیم به هم کلیپ نشون میدادیم توی گوشی😂😐

بعدش دیگه چشامون رو نتونستیم باز نگه داریم و گرفتیم خوابیدیم....😐😴

صبش که بیدار شدیم،رفتیم پایین و صبحونه خوردیم و دوباره روز از نو روزی از نو😂

خلاصه،ساعت ۱۱ مامانی اومد دنبالم تا بریم خونه

من اخرین نفر بودم که رفتم.قبلش با ساحل تنهایی کلی بازی کرده بودیم😁

وقتی رفتیم خونه،دیدم بوی سوخته میاد😯

سریع دویدم توی اشپزخونه،اما بابایی نذاشت برم ببینم چی شده.گفت خودم بهش میرسم🤨

بعد هم رفتم و لباسمو عوض کردم🛍️

تا که رفتم توی اشپز خونه تا ناهار بخورم،دیدم روی میز ۴ تا پیتزا هست😍🍕

گیج شده بودم،به بابایی گفتم کی پیتزا سفارش دادین؟!🤨

بابایی گفت من و شکلات خودمون پیتزا درست کردیم😍😇

از خوشحالی پریدم توی بغل بابایی و شکلات و بوسشون کردم😻💖

خلاصه که این دو روز خیلی بهم خوش گذشت🤗❤️

الان میخوام چند تا از عکس های این چند روز رو براتون بذارم😚💕

پیتزامون😻🍕

Bueno=زندگی🤤🍫

خودم کشیدم😋🎨

------

چتامون😻😋👇🏿

پ.ن:عکس بک گراند ما نیستیم😝

من و شکلات بیشتر از اینکه با هم حرف بزنیم چت میکنیم😝

حتی شده سر یه کلاس هستیم،هر کدوم هم توی یه اتاق و با هم چت میکنیم😂😂

مامانی و بابایی هم چیزی نمیدونن😅

امیدوارم از پستم خوشتون اومده باشه❤️

پ.ن:تصمیم دارم یه عکس از خودم و شکلاتی براتون بذارم😉

پ.ن2:این پست آپدیت میشه،الان عکسام دم دستم نیست💋

پسندها (15)

نظرات (2)

🍋❤️𝙇𝙚𝙢𝙤𝙣🍋❤️🍋❤️𝙇𝙚𝙢𝙤𝙣🍋❤️
16 اسفند 99 15:54
واییییی قشنگم تولد دوستت مبارک باشه😍
ای جانمممم فقط چتاتون🤩
🎈خواهریا🎈
پاسخ
عشقییییییی😻😻😻😻❤️❤️❤️💋💋💋
RayaRaya
17 اسفند 99 10:04
عقشای کیوت❤️
🎈خواهریا🎈
پاسخ
نپص😍🎀